سیاه چاله‌ی فضایی من

سیاه چاله‌ی فضایی من

۱ مطلب با موضوع «آدمی» ثبت شده است

03
Azar

آدمی روح وسیعی دارد، بسیار وسیع؛ گفتنِ اندازه‌ی دقیقش آسان نیست، اصلا در لغات و کلمه‌های محدود نمیگنجد و حتی اگر به واژه‌ای برسیم بی شک درخور نیست و حق مطلب را ادا نمی‌کند.

این موضوع بسیار زیباست و زیبایی هایش ماندگار و حک شدنی‌ست، و البته تمام نشدنی.

اما اینکه چگونه باید به این زیبایی رسید کمی کام آدمی را تلخ می‌کند. وسعت روح داشتن سخت است، باید از خودت بگذری تا محقق شود.

یکجا باید بخاطر دیگری پا روی دلت بگذاری،

یکجا باید قید همه‌ی داشته هایت را بزنی و بگویی بیخیال همه‌شان،

یکجا باید چشم هایت را ببندی و در ذهنت عزیزانت را مرور کنی و همانجا در ذهن، به آغوش بکشی‌شان و ازشان دور باشی تا وجودت، مایه‌ی آرامش دیگران باشد، 

دیگران که گفتم یعنی مردم،یعنی کسانی که نمیشناسی‌شان،

آره. یعنی همان کسانی که واقعا صد پشت با تو غریبه‌اند..

اما انسانند و همنوع و نیازمند به کمک و حضور تو...

باید جهادگر باشی تا قلبت وسیع شود، تا مثل دریا شود.. بی‌نهایت.. بی‌کران..

 

نمی‌دانم چطور اما

بعضی ها چنان به همه چیز بی تفاوتند و غرق در خویش شده اند که مغز آدم سوت می‌کشد. 

واقعا از جان دنیا چه می‌خواهند؟ دنیایی که خودش هم درآخر سرِ پا نخواهند ماند و فانی است.. 

مگر چقدر زنده ایم و زندگی می‌کنیم که همه‌‌اش را وقف این جسم و کالبد مسافرِ موقتی کنیم؟

چه اندازه روحمان را محروم کنیم از نعمت و موهبت هایی مثل آرامش و تا کجا قرار است حرص و طمع نگذارد خواب به چشممان بیاید..؟

نمی‌دانم تا به حال جهادی رفته‌ای یا نه، اما اگر رفته باشی میدانی چه می‌گویم، میدانی آرامشی که ازش حرف میزنم دقیقا چیست. 

اگر هم نرفته‌ای تصور کن؛

تصور کن از صبح زود، بعد از نماز یک بند بیداری و تمام روز را سرپا و بی هیچ نفس چاک کردنی فعالیت داری و با انواع کسانی که رنجی در دل یا دردی در جسم داشته اند ساعت ها هم صحبت کردی و انرژی گذاشته‌ای تا بهشان انرژی بدهی و بعد با لبخند روانه‌شان کنی سمت زندگی.

دقیقا همین است که حدس میزنی. میشوی جنازه! 

اما در جهادی که باشی بعد از همه‌ی خستگی هایت باز هم انگار فول شارژی و از ته دل میخندی. یک چیزی شبیه فرح بعد از روضه‌ی اباعبدالله است حس و حال و نشاطی که دارد❤️

اما صبر کن. نهایتش اینجا نیست. 

وقتی که فرصت میکنی تا بنشینی و کمرت را زمین بگذاری و دراز بکشی، صدای چِرِق کمرت را میشنوی و میخندی، بعد هم در نهایت سکون و آسوده خاطری چشمانت را که میبندی، ناخودآگاه تمام دعاهای خیری که برایت از خدا خواسته‌اند و چشمانی که درمقابلت غرق لبخند شدند و چروک های کنار چشمشان، احساس رضایتی که نسبت به خودت داشته ای و برکتی که در تک تک لحظه ها دیده می‌شد، فرصتی که خدا برایت خواسته از ذهنت می‌گذرند و نتیجه اش می‌شود تبسمی عمیـق :)

از آن هایی که تا چندین ثانیه روی صورتت نقش می‌بندد و انگار که خیالت از به ثمر نشستن کارت راحت شده باشد با همان تبسم خوابت می‌برد.. انگار مثل بچه ها میشوی.. 

 

اینهارا گفتم که به اینجا برسم:

جهادی رفتن توفیق می‌خواهد. خدمت به مردم توفیق می‌خواهد، اینطور نیست که هر زمان اراده کنی بشود. حقیقتا و انصافا باید بطلبد. 

القصه..... 

دلم مدتی‌ست که آرامش جهادی را می‌خواهد و خلا اش را حس میکنم چنین و چنان!

وجودم پر می‌کشد برای دوباره تجربه کردنش

هوم.. برای وسعت دل داشتن باید تلاش کرد

اگر خدا بخواهد و این نفس اماره‌ی لاکردار امان بدهد تلاش هایمان در راه خوب بودن به نتیجه خواهد رسید

 

+بیاین در حق هم دعا کنیم :) 

 

 

  • زینب لطیفی