گم شدم
[در اصل 1 خرداد ]
دو روز گذشته خستگی زیادی برایم داشت و اجازه نداد تا به قدر کافی بخوابم. کافی ارزانی اش! حتی خواب لازم را هم نداشتم.. آن هم من که خواب از ارکان مهم زندگی ام است!!
به همین خاطر دیشب زود خوابیدم و حتی سحری هم نتوانستند بیدارم کنند.
امشب، وقت افطار خواهرم گفت سحر اومدم بیدارت کنم هی تو خواب حرف میزدی! خنده ام گرفت(چون سابقه دار هستم😂) و پرسیدم:
+ چی میگفتم؟؟
- صدات میزدم زینب پاشو سحری بخوریم..
میگفتی نه.. صبر کن.. دارم دنبال خودم میگردم! گم شدم...
+ همین؟
- آره.. میگفتی بذار این عکسارو نگاه کنم، شاید بین اینا باشه، نمیدونم چرا من بینشون نیستم و اینا.
حالا از غروب فکرم درگیر حال امروزمه که نمیدونستم چمه و خیلی جدید بود برام. حس ابهام عجیبی داشتم، انگار تمام روز تو یه فضایی گنگ معلق بودم و میچرخیدم و حتی دست خودمم به خودم نمیرسید برای اینکه به خودم و امروز کمک کنم... حال عجیبی بود و البته بد.
وقتی شنیدم تو خواب چه حرفایی زدم، گفتم خودشه!!! من امروز گم شده بودم..
اما گمان میبرم که این گم شدن ها بدک هم نیست..
پ.ن: میتوانم بگویم متن بی محتوایی نوشته ام. اما تا ذهنم را ازش خالی نمیکردم نمیتوانستم به جلو بروم..
پ.ن: والا آمار ها که نشان میدهد آمریکایی ها 50 درصد بازدید مرا به خودشان اختصاص داده اند! :| میگویم سیاهچاله است...! میگویی نه!
اما بابت همان چند درصد ایرانی...، حلال بفرمایید. حدود یک دقیقه تان را گرفتم
- 99/03/02