سیاه چاله‌ی فضایی من

سیاه چاله‌ی فضایی من

کامکار-فرقانی، 6:55 صبح

Thursday, 22 Khordad 1399، 08:14 AM

لبه ی تخت خاله نشسته ام و یک پایم را به لبه پنجره‌ی کنار تخت زده ام.

هنوز بخش ساکت است و اکثرا خوابند. دکتر و پرستاران و خدماتی ها از صبح بافاصله های منظم می‌آیند و می‌روند.

هربار برای کاری؛ سرم زدن، سنجش دمای بدن، دادن قرص، صبحانه دادن، طی کشیدن, انسولین زدن، اندازه گیری اکسیژن و...

آهنگ متن هم قبل از اینکه "ارمغان تاریکی اصفهانی" را دلم بخواهد بشنود صدای اکسیژن بیمار ها بود و آلان هم هست البته :)

البته در بخش کرونایی ها تا دلتان بخواهد آهنگ هست تا با شرایط و حال و هوای اینجا مچ شود.. همه نوع سوژه ای هست و در روز تنوع به قدر کافی موجود می‌باشد ؛)

 

از آخرین نوشته ام درمورد کرونا خیلی گذشته است و باورتان نمی‌شود که در این مدت چه ها گذشته!

چون نمی‌خواهم چشمتان درد بیاید فقط آخری‌شان را می‌گویم که مادربزرگ و خاله هایم باهم کرونا گرفتند و دوتاشان را گفتیم بیایند قم، خانه‌ی مان تا پرستاری‌شان را کنیم. چون هر دوی آنان بیمارند و کم توان.

نتیجه ی کرونا شد سکته ی مغزی ننه که اولین نفری که متوجه آن شد من بودم و آنشب و فردایش به اندازه ی چندین روز ترس و استرس چشیدم.......

قربان عظمت و جلالش شوم به دلمان نگاهی کرد و نعمت داشتن ننه مریم‌مان را دوباره بهمان برگرداند❤️

از بحث دور نشوم...

دارد یک ماه می‌شود کنار هم زندگی کردن‌مان و شیرین و لذت‌بخش است. برای ما که همیشه دور بودیم و جمعا سهممان از عزیزانم نهایتا 15 روز در سال بود بهترین اتفاق این مدت محسوب می‌شود!

میدانید...؟! 

تازه بعد از 20 سال دارم میفهمم که زندگی با مامان بزرگ چه مزه ای می‌دهد و اینهمه که در کتاب ها می‌خواندم  و در فیلم ها میدیدم یعنی چه🥺🥺🥺

 

این کرونا وایرس هرچقدر منحوس و از چشم افتاده و کَنه باشد این آورده هایش برای من و منزل مثل خواب بود و خدا با دست کرونا آرزوهایمان را برآورده کرده ^^

 

29 ام تولدم است و کمتر کسی شاید میزان شادی ام را درک کند... 

چون به گمانم اولین تولدی است که مامان بزرگم کنارم است و می‌توانم بیشتر از صدای پشت تلفنش را داشته باشم🥺❤️

 

جز این، امروز به خاله میگفتم کرونا باعث شد خیلی از آرزوها و فانتزی هام برآورده بشه 😄!

مثلا از این اکسومتر ها که به انگشت سبابه می‌زنند دیدم، یا از این بادکنک های اکسیژن فشار دادم، یا زیر مهتابی های سالن بیمارستان دنبال تخت دویدم، یا در آمبولانس نشستم، یا این پرونده فلزی هایی که دکتر ها با پرستیژ و دقت خاصی بازش می‌کنند و منتظر عرایض پرستار مربوط می‌مانند تا اوامرشان را ردیف کنند دست گرفتم و اداشان را درآوردم😂(گاهی آرزوها همینقدر تباهن😂😂) یا مثلا فهمیدم اگر کسی طوریش شود 115 را یادم نمیرود! و خلاصه نگم برایتان😁

 

و الان خوب یاد گرفتم که آقاجان! تو شر هم میشه دنبال خیر گشت و داستان همون نیمه ی پرِ لیوان رو دیدنه که قطعا کار راحتی نیست. 

 

  • 99/03/22
  • زینب لطیفی

آرزو

خدا

ننه

کرونا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی