سیاه چاله‌ی فضایی من

سیاه چاله‌ی فضایی من

۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

27
Bahman
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • زینب لطیفی
20
Bahman

خب!!!

امروز صبح کورس اول رو مجبور شدمُ با تاکسی رفتم ، وطبق قانون مورفی من عجله داشتمو راننده خیلی ریلکس میرفت و آخر هم منو یه جای اشتباه پیاده کرد و چندتا کوچه رو مجبور شدم بدوم تا برسم به ایستگاه اتوبوس، که خوشبختانه رسیدم و پول خرج نکردم =) ولی چون یذره دیر اومده بود منو زینب 8وربع رسیدیم و تا درو باز کردیم استاد سرش رو از روی دفتر نمره یذره بالا آورد و با گوشه چشم نگاهمون کرد و گفت نیاید دیگه سر کلاس. من براتون غیبت زدم. با شوکی ک از قاطعیتش دچار شده بودیم گفتیم آخه استاد تو راه بودیم که شونه ای بالا انداخت و گفت باشه..  بعد از استاد دارید میاین سر کلاس...شل و مستاصل بودیم و نمیدونستیم چه کنیم که یدفعه اون قسمت از ذهنم که فرهیخته و عشق زبانه به حرف تبدیل شد و گفتم:باشه غیبت بزنید ولی اجازه بدین باشیم سر کلاس. که سری تکون داد و داخل شدیم. 

 

مخلص کلام اینکه گاهی اوقات رسیدن به اهداف ، کار راحتی نیست و مثل همین، چیزی رو از دست میدیم. که همین باعث میشه بیشتر قدر هدف و آرزومون که بدست اومده رو بدونیم 😊

 

دعا کنین برام

منم قول میدم جبران کنم

مچکر دوستان(الکی مثلا خیلی بازدید کننده دارم!! 🤭🙄) 

  • زینب لطیفی
20
Bahman

هیچ چیزی مثل پیدا کردن یه نقطه‌ی اشتراک با کسی جذّاب نیست!

همین. 

تمام شدُ رفت  ;) 

 

  • زینب لطیفی
17
Bahman

چند روز پیش که از دانشگاه برمیگشتم، از اتوبوس که پیاده شدم و رفتم سمت در جلویی اتوبوس تا کارت بزنم، یک دفعه یه پسر بچه‌ی مدرسه ای با قد حدودا 150 کوله ی مدرسه شو با فریاد پرت کرد تو صورت پسری که قدش حدود 175 بود! پسر قدبلند اول واکنش طبیعی داشت و تعجب کرد اما بعد نگار که بدونه پسر قدکوتاه چشه دیگه واکنشی نشون نداد و مثل چند لحظه ی قبل با دو دوستش رو به خیابان ایستادند و آن‌طرف را نگاه کردند. اما پسر قدکوتاه دلش بیشتر از اینها پر بود و بعد از کیفش خودش را به پسر زد اما اینبار بغضش ترکیده بود و با گریه تلاش می‌کرد تا حق پسر قد بلند را کف دستش بگذارد. نمی‌دانم چه بین شان گذشته بود که اینگونه رفتاری داشتند که نگاه دیگران هیچ اهمیتی برایشان نداشت. در همان چند تانیه پسر قدبلند دیگر کنترلش را از دست داد و شروع کرد به فحش های پدر دادن...

پسرقدکوتاه جری تر میشد و صدای فحش های آن یکی بلند تر.. 

هر پنج شش نفری که سوار و پیاده شدند از اینکه چه پسران بدی سر راهشان قرار گرفته با یک اخم و نگاهی بد به آن‌ها دور می‌شدند.

من قبل‌تر ها خیلی عصبی میشدم از دیدن این کم ادبی ها ولی آن شب غصه دار و ناراحت شدم، از اینکه چقدر سخت بود دیدن و شنیدن گریه ی یک پسر که معلوم بود غرورش چندصد تکه شده بود..

نمی‌دانم.. شاید چون معلم شده ام و بیشتر پسرها را شناخته ام قلبم اینچنین فشرده شده..

از چراغ قرمز که رد میشدم یاد این قسمت از کتاب آرامش از آلن دوباتن افتادم که گفته :

یک فیلسوف فرانسوی که با نام اَلِن شناخته می‌شود، بهترین معلم قرن بیستم فرانسه بوده است. او برای آرام کردن خود و شاگردانش هنگام رویارویی با اشخاص آزارنده، فرمولی ابداع کرده بود. او نوشته است : « هرگز نگویید که افراد شرور هستند. شما فقط باید دلیل رفتارهایشان را دریابید». منظور او این بود: در پی آن منبع رنج باشید که باعث می‌شود شخص به شیوه هایی مخوف رفتار کند. فکر آرامش بخش این است که تصور کنیم آنان در درون خویش از موضوعی رنج می‌برند که ما نمی‌توانیم ببینیم. بالغ بودن یعنی بیاموزیم که این نواحیِ درد و رنج را تصور کنیم، علی رغم اینکه شواهد چندان کافی در اختیار نداریم. شاید آن طوری به نظر نرسند که گویی به دلیل درد روانشناختیِ درونی است که عصبانی شده اند: چه بسا سرخوش و خودشیفته به نظر بیایند. اما آن دلیل پنهان قطعا وجود دارد؛ وگرنه آن شخص باعث آزردگی ما نمی‌شد.

این مسأله بخشی از تأمل همدلانه‌ای است که ما بایستی مدام درمورد خود و دیگران انجام دهیم. ما باید پریشانی، نومیدی، نگرانی و ناراحتیِ درونی افرادی را پیش خودمان مجسم کنیم که از نگاه بیرونی فقط عصبی به نظر می‌رسند. ما باید در موقعیتی که اصلا انتظارش نمی‌رود نیز دلسوزی کنیم: یعنی نسبت به کسانی که مارا بیش از همه آزار می‌دهند. 

  • زینب لطیفی
16
Bahman

امروز، ساعت اول، یه استاد جدید داشتیم. خیلی جوان بودن و متولد 69.

بعد از معارفه و توضیح سرفصل ها و روش های ارائه و...  بالاخره کلاس تموم شد و از ما خواستند تا فرم هایی که انگار مربوط به پایان نامه شون بود رو پر کنیم. 

هرکی حالشو داشت گرفت و منم یکیش بودم، راجع به ابزارهای دیجیتال بود و می‌خواست بدونه فرد به عنوان دانشجو و درنهایت یک معلم چقدر آونهارو میشناسه و توشون مهارت داره. 

من خیلی هاشون رو درحد اسم میشناختم، بعضی هاشون روهم برای اولین بار میدیدم و فقط با چندتا شون بلد بودم کارکنم؛ واسه ی همین از استاد اجازه گرفتم تا عکس بگیرم که گفت میخوای اسماشون رو داشته باشی؟ گفتم بله :) 

گفتن میخوای برات فایلش رو ایمیل کنم؟😀 گفتم ممنون میشم استاد، اگه زحمتی نیست..   گفتن نه، خواهش میکنم، آخه خیلی کم پیش اومده کسی دوست داشته باشه و با علاقه بره دنبال این ابزارها، خوشحال شدم دیدم شما دوست دارین یاد بگیرین ^^

این حرف استاد هم خوشحالم کرد هم ناراحت، اول خندیدم و بعد پرسیدم واقعا؟؟... که بله ای تلخ گفتن. 

اینکه انگیزه‌ی یادگرفتن کم شده واقعا غصه داره، درد داره.. 

اینکه یادگرفتن دیگه دغدغه نیست درد داره.. 

اینکه نمیدونی باید چیکار کنی درد داره.. 

اینکه راه حل هم پیدا میکنی ولی زور حواشیِ تخریب گر بیشتره درد داره.. 

اینکه زورت قد حواشی داره زیاد میشه ولی کسی نیست پشتت بایسته درد داره.. 

 

خلاصه که حواسمون نیست و داریم به سوی رکود و فراتر تر از آن میریم(با همون ژست اون فضانورده تو انیمیشن اسباب‌بازی‌ها).. 

البته بگم ها! من اصلا ناامید نیستم. چون نیمه‌ی پر لیوان واقعا پره و صرف دلخوشی ازش حرف نمی‌زنیم. برای صدق این صحبت، صحبتای حصرت آقا یادم میاد که با دانشجو ها، نخبگان و... داشتند که همیشه میگن من دارم پیشرفت ها رو میبینم و امیدوار هستم. 

  • زینب لطیفی
14
Bahman

همینک در تاکسی زردهای مسیر دانشگاه هستم و 4 دقیقه ست که ساعت از 8 گذشته!

تا سوار شدم خواستم بگم اه که باز تاکسی سوار شدم😩 قرار نبود!(باریتم لطفا😅)

ولی گفتم نههه! نگوو!

این سومین روزیه که تو، خودت با آلارم موبایلت بیدار میشی  و مامانت خوشحاله😂،

این اولین باریه که بعد از مدت ها داری کورس اول رو با اتوبوس میری،

دیشب بعد از چندماه تونستی نفْسِ جُغدیت رو ببری تو رختخواب و بجای ساعت 3 ، 00:30 بخوابی 🙄

اینا همش پیشرفت و موفقیت محسوب میشه و لطفا انرژی منفی از خودت ساطع نکن.!

 

و به خودم از همین تریبون یادآوری می‌کنم که سرکارِ خانُم، لطیفی! موفقیت یکدفعه بدست نمی‌آید. بلکه شُوِی شُوِی (یعنی همان پیوسته ، تدریجی ، یواش یواش)😁(خنده به لحن و ریتم خاصش) حاصل خواهد شد.

پس نگران پولی که بابت تاکسی ات دادی نباش. دست کم چند هفته ی دیگر موفق می‌شوی و میتوانی هر دو کورس را با اتوبوس به دانشگاه بروی، فقط چند صباحی صبر و همت پیشه کن.

یس!💪🏻

  • زینب لطیفی
12
Bahman

از امروزم کلی نوشته بودم

اما چون بلد نبودم چند ثانیه رفتم توی گالری تا یه عکس رو ادیت کنم که وقتی برگشتم دیدم همه ی نوشته هام پاک شده :((((

چون تلاش کردم و دیدم دیگه نمیتونم مثل متن قبلی بنویسم پکر و عصبی ام.

 


+پکر نباش خواهر...

-نیستم :(

+مطمعنی؟؟

- اوهوم، مگه تجربه نبود؟! :)

 

                                   

                     عکسی که کمک کرد همیشه یادم بمونه که هردفعه متنم رو ذخیره کنمwink

 

نمیدونم چرا عکس تار شده...!

برای اینکه چشم هاتون اذیت نشه خودم جمله ی عکس رو میگم:بزرگترین دارایی یک مدیر موفق این است که بیشتر از رقبا بتواند مقاومت کند.

 

جالبه! که حتی این عکس تار هم داره تجربه میشه و من جزییات بیشتری رو یادمیگیرم

 

  • زینب لطیفی
11
Bahman

این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.

  • زینب لطیفی