سیاه چاله‌ی فضایی من

سیاه چاله‌ی فضایی من

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کرونا» ثبت شده است

22
Khordad

لبه ی تخت خاله نشسته ام و یک پایم را به لبه پنجره‌ی کنار تخت زده ام.

هنوز بخش ساکت است و اکثرا خوابند. دکتر و پرستاران و خدماتی ها از صبح بافاصله های منظم می‌آیند و می‌روند.

هربار برای کاری؛ سرم زدن، سنجش دمای بدن، دادن قرص، صبحانه دادن، طی کشیدن, انسولین زدن، اندازه گیری اکسیژن و...

آهنگ متن هم قبل از اینکه "ارمغان تاریکی اصفهانی" را دلم بخواهد بشنود صدای اکسیژن بیمار ها بود و آلان هم هست البته :)

البته در بخش کرونایی ها تا دلتان بخواهد آهنگ هست تا با شرایط و حال و هوای اینجا مچ شود.. همه نوع سوژه ای هست و در روز تنوع به قدر کافی موجود می‌باشد ؛)

 

از آخرین نوشته ام درمورد کرونا خیلی گذشته است و باورتان نمی‌شود که در این مدت چه ها گذشته!

چون نمی‌خواهم چشمتان درد بیاید فقط آخری‌شان را می‌گویم که مادربزرگ و خاله هایم باهم کرونا گرفتند و دوتاشان را گفتیم بیایند قم، خانه‌ی مان تا پرستاری‌شان را کنیم. چون هر دوی آنان بیمارند و کم توان.

نتیجه ی کرونا شد سکته ی مغزی ننه که اولین نفری که متوجه آن شد من بودم و آنشب و فردایش به اندازه ی چندین روز ترس و استرس چشیدم.......

قربان عظمت و جلالش شوم به دلمان نگاهی کرد و نعمت داشتن ننه مریم‌مان را دوباره بهمان برگرداند❤️

از بحث دور نشوم...

دارد یک ماه می‌شود کنار هم زندگی کردن‌مان و شیرین و لذت‌بخش است. برای ما که همیشه دور بودیم و جمعا سهممان از عزیزانم نهایتا 15 روز در سال بود بهترین اتفاق این مدت محسوب می‌شود!

میدانید...؟! 

تازه بعد از 20 سال دارم میفهمم که زندگی با مامان بزرگ چه مزه ای می‌دهد و اینهمه که در کتاب ها می‌خواندم  و در فیلم ها میدیدم یعنی چه🥺🥺🥺

 

این کرونا وایرس هرچقدر منحوس و از چشم افتاده و کَنه باشد این آورده هایش برای من و منزل مثل خواب بود و خدا با دست کرونا آرزوهایمان را برآورده کرده ^^

 

29 ام تولدم است و کمتر کسی شاید میزان شادی ام را درک کند... 

چون به گمانم اولین تولدی است که مامان بزرگم کنارم است و می‌توانم بیشتر از صدای پشت تلفنش را داشته باشم🥺❤️

 

جز این، امروز به خاله میگفتم کرونا باعث شد خیلی از آرزوها و فانتزی هام برآورده بشه 😄!

مثلا از این اکسومتر ها که به انگشت سبابه می‌زنند دیدم، یا از این بادکنک های اکسیژن فشار دادم، یا زیر مهتابی های سالن بیمارستان دنبال تخت دویدم، یا در آمبولانس نشستم، یا این پرونده فلزی هایی که دکتر ها با پرستیژ و دقت خاصی بازش می‌کنند و منتظر عرایض پرستار مربوط می‌مانند تا اوامرشان را ردیف کنند دست گرفتم و اداشان را درآوردم😂(گاهی آرزوها همینقدر تباهن😂😂) یا مثلا فهمیدم اگر کسی طوریش شود 115 را یادم نمیرود! و خلاصه نگم برایتان😁

 

و الان خوب یاد گرفتم که آقاجان! تو شر هم میشه دنبال خیر گشت و داستان همون نیمه ی پرِ لیوان رو دیدنه که قطعا کار راحتی نیست. 

 

  • زینب لطیفی
23
Esfand

با امروزی که گذشت شد 22 روز.

کی باورش میشد میتونیم 22 روز قرنطینه رو تاب بیاریم؟

درسته که همه‌ی همه ش رو هم تو خونه نبودیم اما مثلا برای من که اکترا 12 ساعت بیرون از خونه م سخت گذشت.

این به کنار.. 

در واقع قرنطینه ی اصلی اینه که محروم موندیم از هم..

امروز بعد از مدتی رفتم خونه ی  یکی از رفیقام، از راهنمایی دارمش ❤️ ، دلم پر می‌کشید برای اینکه محکم بغلش کنم، اما نمیشد..

انگاری وقتی کسیو بغل میکنی همه ی دلتنگی هات یدفعه میره از دلت.. حتی وقتی کنار هم نشسته بودیم دلم براش یذره بود :)

موقع خداحافظی که دیگه هیچی. دلتنگی که بود. خوشحالی دیدنش، تشکر برای همه زحمتاش هم اضافه شده بود ولی باز هم کاری از دستم برنمی‌اومد.

 

یه سوال! بوس هوایی رو کی اختراع کرد؟

به هرحال باید بدونه جز وقتایی که یه بچه کوچولو این کار رو میکنه هیچ موقع دیگه ای حال خوب کن نیست frown​​​​​​

تازه بار دل آدمو سنگین تر هم میکنه که آی دنیاا ببین دو قدم بیشتر فاصله مون نیستاا اما باید هوا رو ماچ و موچ کنیم 😕 چه ها که نمیکنی با ما  -_-

 

آره خلاصه، داشتم میگفتم.. 

سال های سال که بگذره،  از ما و کرونا و قرنطینه یه چیزایی تو کتاب ها میشه پیدا کرد و مامان بزرگ و بابا بزرگ هاشون که نبیره و  ندیده های ما باشن براشون قصه ی مارو تعریف خواهند کرد که :

خیلی سال قبل یه بیماری میاد که کل جهان رو میگیره! مردم همه ی کشورها  بیمار و دچارش میشن.. اونقدری بیماری زود منتقل میشه که در عرض مدت کوتاهی خیلی هارو از پا میندازه و راهی بیمارستان میکنه... . اونقدری که بیمارستان های شهر ها ظرفیت شون تموم میشه و تصمیم میگیرن نوع صحراییش رو بپا کنن. 

وجود مردم پر از دلهره و ترس شده بود و از خونه هاشون بیرون نمیومدن. یعنی یجورایی اجازه ش رو نداشتن. مدرسه ها، دانشگاه ها و... همه تعطیل شدند.. ساعت های اداری کوتاه تر شدن.. و یه وضعیتی پیش اومد که بهش میگفتن قرنطینه. اما قرنطینه ی اصلی این نبود!

اون موقع ها واتساپ بود، خیلیا تماس تصویری میگرفتن و چندتایی باهم صحبت میکردن و همین کارا کمک می‌کرد که دوری شون از همدیگه راحت تر بگذره.

اما بنظرتون چیزی بود که جای گرفتن دست دوست، بغل کردن بابابزرگ یا بوسیدن اونهایی که دوست داشتن رو میگرفت؟ نه...

کی میدونه اون روزها چه صحنه هایی رو دیدن، حسرت چه لحظه هایی رو خوردن..

بغض هایی که سر مزار عزیزشون به هق هق رسیده ولی کسی نبوده تا شونه هاشونو نگه داره و سرشون رو تو سینه ش فشار بده و دسته بکشه رو سرش و خواهش کنه که عزیز دلم.. بیا یذره آب بخور.. توروخدا..  رو کی دیده؟ 

 

تپش های قلب پر از امید و خوشحال یه مرد تو ICU ، کنار همسرش که بعد از کلی اصرار چند دقیقه بهش اجازه دادن بره داخل رو چی؟ 

وقتی گفتن نباید تماسی با بیمار داشته باشه.. چطور میتونه اشک دلتنگی خانومش رو از گوشه ی چشماش پاک کنه.. 

 

شاید بیشتر از این نتونن ادامه بدن،

 اما مگه عشق هایی که کرونا نذاشت آنطور که باید ابراز بشه فراموش میشن؟

 

 

به خاطر همینه که میگم افسانه خواهیم شد :) 

 

 

 

 

 

  • زینب لطیفی