سیاه چاله‌ی فضایی من

سیاه چاله‌ی فضایی من

۳ مطلب با موضوع «شُوِی شُوِی» ثبت شده است

04
Ordibehesht

مدتی بود که نوشته هایم را نخوانده بود و یادم رفته بود که به دنبال چه بودم.

امشب دلم هوای وبلاگم را کرد و گفتم بذار چند دقیقه ای بخوانم‌شان. این مرور باعث شد که یادم بیاید یکی از آرزو ها و هدف های بزرگ زندگی ام شروع دوباره ی زبان بعد از سه سال بود! که البته شروعش برایم شده بود فوبیا..

نه فقط استارت زبان را زدن، هر شروع دیگری برایم سخت بود و رسما به کمک نیاز داشتم. البته داشتم سعی می‌کردم تا قوی شوم که تا حدی هم توانستم اما یکی را میخواستم که دستم را بگیرد و ببرد دم در آموزشگاه زبان و بگوید برو داخل و ثبت نام کن!من همینجا منتظرت می‌مانم تا کلاست تمام شود.نگران نباشی ها..

درست مثل کودکستانی ها. 

حقیقتا همینقدر پر از ترس بودم.البته شاید هنوزم هستم.

نمیدانم.

اما گذشت و کرونا سر و کله اش پیدا شد و کلا تا مدتی انگار همه چیز در ذهنم در این مورد محو شد.

که یک روز! فاطمه پیشنهاد کلاس زبان مجازی را داد و کلی ازش برایم تعریف کرد. راستش را بگویم با وجود همه ی صداقت و منطقی که در کلام و حرف هایش بود دلم آنقدر ها قانع نمیشد و به قول معروف رضا نبود اما یک لحظه در ذهنم با ترس پرسیدم: اگر فرصت خوبی باشد وبا دست  خودت پسش بزنی چی؟ 

همان لحظه بود که گفتم قبول. باشه. من هم میام. حالا چقدر میگیرن؟ 

برایم شبیه این بود که با یک تصمیم ناگهانی خودم را در یکی از واگن های قطاری پرت کرده ام و نه میدانم کجا می‌رود، نه میدانم چه پیش خواهد آمد.. و فقط مجبور  بودم منتظر بنشینم تا به یک مقصد حدودی برسم.. 

 

خلاصه! 

آمدم که بگویم الان دو هفته ای از آموزش زبان مجازی ام می‌گذرد و حالم خوب است ^^

اما یادم رفته بود که خواندنش برایم آرزو شده بود.. و الان دارمش.. 

باید اینجا ثبت میکردم که خدا باز هم دستم را گرفت و همانجا نشاندم که دوست داشتم ^^

کاش بتوانم شکرش را بجا بیاورم :) 

 

یجایی از کتاب کیمیاگر پائولو اومده که(به مضمون) :

اگه تو واقعا به دنبال افسانه‌ی شخصیت باشی، نشونه ها راه رو بهت نشون میدن و کمک میکنن تا بهش برسی. 

 

که من واقعا بهش رسیدم و ایمان دارم :] 

 

 

  • زینب لطیفی
20
Bahman

خب!!!

امروز صبح کورس اول رو مجبور شدمُ با تاکسی رفتم ، وطبق قانون مورفی من عجله داشتمو راننده خیلی ریلکس میرفت و آخر هم منو یه جای اشتباه پیاده کرد و چندتا کوچه رو مجبور شدم بدوم تا برسم به ایستگاه اتوبوس، که خوشبختانه رسیدم و پول خرج نکردم =) ولی چون یذره دیر اومده بود منو زینب 8وربع رسیدیم و تا درو باز کردیم استاد سرش رو از روی دفتر نمره یذره بالا آورد و با گوشه چشم نگاهمون کرد و گفت نیاید دیگه سر کلاس. من براتون غیبت زدم. با شوکی ک از قاطعیتش دچار شده بودیم گفتیم آخه استاد تو راه بودیم که شونه ای بالا انداخت و گفت باشه..  بعد از استاد دارید میاین سر کلاس...شل و مستاصل بودیم و نمیدونستیم چه کنیم که یدفعه اون قسمت از ذهنم که فرهیخته و عشق زبانه به حرف تبدیل شد و گفتم:باشه غیبت بزنید ولی اجازه بدین باشیم سر کلاس. که سری تکون داد و داخل شدیم. 

 

مخلص کلام اینکه گاهی اوقات رسیدن به اهداف ، کار راحتی نیست و مثل همین، چیزی رو از دست میدیم. که همین باعث میشه بیشتر قدر هدف و آرزومون که بدست اومده رو بدونیم 😊

 

دعا کنین برام

منم قول میدم جبران کنم

مچکر دوستان(الکی مثلا خیلی بازدید کننده دارم!! 🤭🙄) 

  • زینب لطیفی
14
Bahman

همینک در تاکسی زردهای مسیر دانشگاه هستم و 4 دقیقه ست که ساعت از 8 گذشته!

تا سوار شدم خواستم بگم اه که باز تاکسی سوار شدم😩 قرار نبود!(باریتم لطفا😅)

ولی گفتم نههه! نگوو!

این سومین روزیه که تو، خودت با آلارم موبایلت بیدار میشی  و مامانت خوشحاله😂،

این اولین باریه که بعد از مدت ها داری کورس اول رو با اتوبوس میری،

دیشب بعد از چندماه تونستی نفْسِ جُغدیت رو ببری تو رختخواب و بجای ساعت 3 ، 00:30 بخوابی 🙄

اینا همش پیشرفت و موفقیت محسوب میشه و لطفا انرژی منفی از خودت ساطع نکن.!

 

و به خودم از همین تریبون یادآوری می‌کنم که سرکارِ خانُم، لطیفی! موفقیت یکدفعه بدست نمی‌آید. بلکه شُوِی شُوِی (یعنی همان پیوسته ، تدریجی ، یواش یواش)😁(خنده به لحن و ریتم خاصش) حاصل خواهد شد.

پس نگران پولی که بابت تاکسی ات دادی نباش. دست کم چند هفته ی دیگر موفق می‌شوی و میتوانی هر دو کورس را با اتوبوس به دانشگاه بروی، فقط چند صباحی صبر و همت پیشه کن.

یس!💪🏻

  • زینب لطیفی